مسیر زندگی

دنیای جوانی دنیای پر از آرزوهای رنگین پر از حس دوستی و محبت است که نیاز به .....

مسیر زندگی

دنیای جوانی دنیای پر از آرزوهای رنگین پر از حس دوستی و محبت است که نیاز به .....

بیداری

یادمه کلاس اول راهنمایی بودم هفته های اول مدرسه بودوهنوز نتونسته بودم با وضعیت جدید سازگار بشم.یکی از همون شبها من و خواهرم تا آخر شب گفتیمو خندیدیم اصلا یادم نبود فردا شیفت مدرسه ام صبح یا ظهر ....خلاصه شب گذشت و وقتی از خواب بیدار شدمو چشم ام به ساعت خونه افتاد انگار آسمون رو سرم خراب شد ساعت۸ بود نمی دونستم چکار کنم شاید یکی دیگه جای من بود می گفت بی خیال حالا که خواب موندم اما من هیچ وقت یادم نمی یاد به خاطر اینطور مسائل جزئی قید درسو مدرسه رو بزنم پس اصرار پشت اصرار به بابا و مامان که من باید برم مدرسه دیرم شده ...بالاخره این اصرار نتیجه بخش شد برادرم من رو به مدرسه رسوند وناظم مدرسه عذرم را موجه کردو گفت خوشحال باش هنوز معلم کلاس۱۰۱ نرفته بدو برو سر کلاست من هم دوان دوان به سمت کلاسم حرکت کردم... فکر میکنید دنباله داستان چی میشه؟

خطی از سکوت

خدایا من در کلبه ی حقیر خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری
من خدایی چون تو دارم و تو کسی همچو خود نداری
سرزمین شعر غزل من را در خود غرق می کرد کاش قلم من جوهر اُمید داشت وبر، برگ سست بی اراده خران نمی نگارید و ای کاش مَرکب عشق را سوار می شدیم و به سوی جزیره صداقت می تاختیم ولی افسوس که کودک غرور من از پشت درختهای حسرت به سرآب اُمید نگاه می کند و در دهلیزهای روزگار و در تلاطم نفرتهای زمانه غرق شده و سرآب امید به آبی زلال تبدیل نمی شود و ای کاش جغد شوم ما به مرغ عشق تبدیل می شد ومن تو به زمزمه های او گوش می سپاردیم وخودمان را درروزگاری خوش غرق در شادی می کردیم ولی این خواب زیبای من به واقعیت تبدیل نمی شود و حسرت با تو بودن را در دل باید نگاه دارمای کاش در مکتب عشق مردود نمی شدیم کاش وقتی درس محبت و صداقت می دادند من تو غیبت نمی کردیم و در کوچه های زلزله زده وپیچ در پیچ نفرت قدم نمی گذاشتیم وبه امید آن روززنده ام که ماهم دست دردست سرودمکتب عشق که همان وفاداری وصداقت هست باهم بخوانیم دوستداره همیشگی تو
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
سرو چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از و بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد

خوشبختی

 

 

 

 

 

لحظه هارا گذراندیم تا به خوشبختی برسم ...

 

غافل از اینکه خوشبختی همان 

لحظه هایی بود که می گذراندیم